وقتی از دخترم میپرسم چرا میخواهی دکتر شوی؟ میخندد و میگوید دکترها پولدارند. من میخواهم پولدار شوم. در تصور خیلیها دکترها آدمهای مرفهی هستند که پولشان از پارو بالا میرود. سفرهای خارجی میروند و خیلی لوکس زندگی میکنند، اما در خیابان عبادی منطقهمان دکتری مشغول طبابت است که مانند دکتر شیخ صندوقی روی میزش گذاشته و مردم هرچه خواستند در آن میاندازند. دکتر هم این مبالغ را به اسم بیمار به حساب دفتر وجوهات مقام معظم رهبری واریز میکند. دکتر سید کاظم مظفری به سختی راضی به مصاحبه میشود.
سید کاظم مظفری متولد 1344و در رودسر گیلان به دنیا آمده است. « من بین 3برادر و 3خواهر بزرگ شدم. خانوادهام روحانی و اهل تقوا بودند. ما از نوادگان سادات طبری هستیم. ساداتی که علویان را در دورههای مختلف تاریخی در شمال کشور پناه دادند. چنانکه جدمان از بزرگان شیعه بوده و اکنون بارگاه دارد و محل نیایش شیعیان بسیاری است. پدرم در نجف در محضر امام خمینی(ره)تحصیل میکرد. برادر بزرگم هم در نجف به دنیا آمد و اکنون یکی از روحانیون گیلان است.» اولین خاطرات سیدکاظم با صدای گریه پدر و مادرش بر مصیبت ائمه گره خورد «خاطرم هست بعضی شبها با صدای گریههای مادر و مناجات پدرم بیدار میشدم. هر دو نماز شبشان ترک نمیشد، من هم با اینکه سن و سالی نداشتم با دقت به رفتارشان نگاه میکردم. پدرم حوزوی و اهل مطالعه بود.»
کتابخانه پدر، سیدکاظم کوچک را محو خودش میکرد «پدرم در آن کتابخانه از صبح خیلی زود مطالعهاش را شروع میکرد و برای اینکه صبحانه خوردنش سروصدا راه نیندازد و بچهها بیدار نشوند یک جعبه شیرینی در کمد کتابخانهاش داشت. بعضی وقتها اول صبح وقتی چشم باز میکردم و میدیدم نوری از کتابخانه به بیرون میتابد، آرام از جایم بلند میشدم و به کتابخانه میرفتم. دوزانو مقابل پدرم مینشستم. پدرم مطالعه را متوقف میکرد و میگفت: چه شده سید کاظم؟ من هم آرام میگفتم «مزه کا»یا همان شیرینی میخواهم.»
این خواب سبک و سحرخیزی برای سیدکاظم برکات زیادی داشت «گاهی هنوز آفتاب نزده بین خواب و بیداری صدای پچ پچ پدر و مادرم را میشنیدم. وقتی حرف از مشهد رفتن میشد مثل برق از رختخواب میپریدم و سراغ پدرم میرفتم و اصرار میکردم من را هم با خودش به مشهد ببرد. پیله کردنهایم جواب میداد و همراهش عازم مشهد میشدم. خیلی کوچک بودم که در محله مش کاظم صدایم میزدند.»
خاطرات کودکی سیدکاظم به روزهایی برمیگردد که در سکوت اتاق بین خواهرها و برادرهایش به صحبتهای امام(ره) که از ضبط صوت پخش میشد گوش میداد «از نجف که به رودسر برگشتیم پدرم پیام امام را به گوش مردم میرساند. در واقع مبلغی بود که از سوی امام برای رساندن پیامش به مردم گیلان مأمور شده بود. خاطرم هست 5سالی بیشتر نداشتم که مادرم من و خواهرها و برادرهایم را در یک اتاق جمع میکرد و در را هم میبست و تأکید میکرد که پدرتان دارد نوار صحبتهای امام(ره) را که از قم فرستادهاند ضبط میکند.
اگر سروصدا کنید نوار خوب پر نمیشود. ما هم میترسیدیم جیکمان در بیاید. در سکوت مطلق به هم نگاه میکردیم تا کار ضبط نوارها تمام شود. پدرم 2ضبط را روبهروی هم قرار میداد و نوارها را ضبط میکرد.»
سالهای پیش از انقلاب برای خانواده مظفری سختتر از چیزی بود که فکرش را میکردند «گاهی مبارزات پدرم لو میرفت. مردمی که با افکار پدرم مخالف بودند میریختند و شیشههای خانهمان را پایین میآوردند.»
خانه پدری دکتر مظفری در خیابانی بود که هم از کوچههای پشتی دسترسی داشت و هم از خیابان اصلی. ساواکیها معمولا از خیابان پشتی به سراغ انقلابیها میرفتند.«فکر میکنم 10سال بیشتر نداشتم که با کمک دوستانم این خیابان فرعی را با آتش زدن لاستیک میبستیم تا ساواکیها نتوانند مردم انقلابی را غافلگیر کنند.»
انقلاب پیروز میشود، اما سیدکاظم نوجوان هنوز دغدغههای زیادی دارد «آتش زدن لاستیک از سر شیطنت نبود، افکار امام(ره) و طرز فکر پدرم در دل و جان من و خواهرها و برادرهایم رخنه کرده بود. انقلاب که پیروز شد تا مدتها منافقان شیطنت میکردند. آنها نیمه شب روی در و دیوار شهر، شبنامه میچسباندند و من و چند نفر از دوستانم شبنامهها را پاره میکردیم. پیش میآمد که با این افراد درگیر میشدیم. آنها با چوب و پنجه بکس ما را میزدند، اما وسیله دفاعی ما فقط خودکار بود. »
پدر خانواده مظفری تنها با روضهخوانی و خوانش کتاب مصیبت ائمه روح فرزندانش را سیراب نمیکرد، بلکه با نتیجهگیری از هر واقعهای به آنها آگاهی میبخشید «پدرم اطاعت از رهبری را به فرزندانش و مردم با ذکر مصیبت ائمه یادآور میشد. مثلا از دفاع حضرت عباس(ع) و حضرت زینب (س)به ما میفهماند امام وارد هر مسیری شود مأموم هم باید در آن مسیر گام بردارد. پدرم میگفت مگر حضرت زینب در شام گریه و زاری راه انداخت و گفت که فرزندانش به شهادت رسیدهاند و آواره شده؟ خیر بلکه او دلیرانه از آرمانهای امام حسین(ع)دفاع کرد. بنا است که حکومت اسلامی ما به حکومت حضرت مهدی (عج)پیوند بخورد پس باید برای حفظ این انقلاب زینبوار رفتار کنیم. این طرز فکر باعث شده بود برای دفاع از انقلاب تلاش کنیم.»
دکتر مظفری اولین فردی بود که از محلهشان به جبهه رفت «دوم دبیرستان بودم. برای زنگ تفریح از کلاس بیرون آمدم. چشمم به دیوار روبه روی مدرسه افتاد که رویش نوشته بود اگر درس نخوانید حرام است در مدرسه بمانید. با خودم فکر کردم وقتی من غیرحضوری میتوانم همه درسهایم را با بهترین نمره قبول شوم چه لزومی دارد همه 9ماه تحصیلی را در مدرسه بمانم. از دوم دبیرستان تا سال چهارم کارم این بود که 2ماه اول مدرسه در شهرمان بودم کتابها را میگرفتم معلمهایم را میدیدم و از همان آبان ماه تا وقت امتحانها را در جبهه میگذراندم.
در واقع کتابهایم را میزدم زیر بغلم و به جبهه میرفتم. آنجا گاهی وقت که اضافه میآوردم درس میخواندم. پدرم با جبهه رفتنم مشکلی نداشت، اما برای اینکه مادرم رضایت بدهد مجبور شدم وقتی خواب است انگشتش را جوهری کنم و زیر رضایتنامه بزنم.»
سیدکاظم در خانوادهای رشد میکند که مانند خیلیهای دیگر نظرشان این است که انقلاب اسلامی ما به انقلاب جهانی حضرت مهدی پیوند میخورد به همین دلیل در همه امور با این دید به ماجرا نگاه میکند «طی 5سالی که در جبهه بودم آموزشهای مختلفی را گذراندم تا توانایی انجام هر کاری را داشته باشم. مدتی آرپی جی زن بودم، مدتی تیربارچی و مدتی بعد تخریبچی چون اعتقاد داشتم اگر در جنگ آرپی جی زن روی زمین افتاد و شهید شد باید فرد دیگری بتواند اسلحه او را بردارد و سلاحش روی زمین نماند.»
سید کاظم یکی از نخبههای مدرسهشان بود با اینکه تنها 2ماه از سال را به مدرسه میرفت و بقیه سال تحصیلی را درجبهه میگذراند، اما شاگرد اول مدرسهشان بود.«پیش از عملیات کربلای4، باید در کنکور شرکت میکردم. میدانستم اگر امتحان بدهم حتما پزشکی قبول میشوم، اما عملیات در راه بود مانده بودم در کنکور شرکت کنم یا به جبهه برگردم بین این دوراهی مانده بودم برای همین به دفتر امام جمعه شهرمان زنگ زدم و ماجرا را برایش توضیح دادم. امام جمعه گفت الان تکلیف این است که به جبهه بروی. من هم کنکور و پزشکی را رها کردم و به جبهه برگشتم.»
از نظر دکتر مظفری هر چه تکلیف باشد همان است. هیچ منیتی در کار نیست. آینده دکتر مظفری یعنی چیزی که بر عهدهاش گذاشته شود باید بجنگد پس میجنگد.
فرزند دوم خانواده مظفری یکی از جان برکفانی بود که در عملیات کربلای چهار شرکت کرده بود «از یک گردان 400نفره فقط 13نفر زنده ماندیم. من و 2نفر دیگر از دوستانم به شهرمان برنگشتیم میدانستم عملیات دیگری در راه است برای همین به گردان سردار جنگل که نیروهای آستانه اشرفیه در آن میجنگیدند ملحق شدیم. من هم آرپیجی زدن بودم و به کار میآمدم. بعد از عملیات کربلای5 به دلایلی به شهرم برگشتم اسلحهام را هم از طریق یکی از دوستانم تحویل دادم.»
سید کاظم برای اینکه در آرامش بیشتری برای شرکت در کنکور آماده شود به خانه پدربزرگش میرود «غیر از من، 6خواهر و برادرم محصل بودند خانه شلوغ بود و من هم میخواستم در آرامش بیشتری درس بخوانم برای همین به منزل پدر و مادرم رفتم. پدربزرگم یکی از ملاکان محلهای به نام چنیجان بود. مدل زندگی پدربزرگ برایم خیلی جالب بود.
او جبروت و منش خاصی داشت که هنوز از به خاطر آوردنش تحتتأثیر قرار میگیرم. پدربزرگم زمینهایش را به اجاره به مردم میداد. در همان زمین هم برای کشاورز خانه میساخت. کشاورز 50درصد از سود محصول و پدربزرگ به عنوان صاحب زمین هم 50درصد از سود را برمیداشت، اما باز نیمی از این سود را برای افراد بیبضاعت کنار میگذاشت.
در خانه پدربزرگم اتاق بزرگی بود که جلوی در ورودی قرار داشت و از خانه فاصله زیادی داشت این اتاق طوری ساخته شده بود که اگر کسی به آن رفت و آمد میکرد اهالی خانه نمیتوانستند این آمد و شد را ببینند پدربزرگ این اتاق را پر از برنج کرده بود. دور تا دور اتاق کیسههای برنج روی هم قرار داشت. ظرف بزرگی مسیای در کیسه بود که فرد نیازمند میآمد و بدون اینکه هیچ کدام از اهالی منزل او را ببینند به قدر نیازش برنج برمیداشت و میرفت. پدربزرگ به عنوان خان آن روستا خیلی دلسوز و مهربان بود با این حال اگر میدید کشاورزی کم فروشی میکند و در برنجهایش برنج بیکیفیت مخلوط میکند زمین را از او میگرفت. او تلاش میکرد مردم مؤمنانه زندگی کنند.»
سال 67جنگ تمام میشود و سید کاظم همان سال وارد دانشگاه میشود «با خودم عهد کردم تا جنگ تمام نشود به روال عادی زندگیام برنگردم. جنگ که تمام شد همان سال وارد دانشگاه شدم. حالا دیگر وقت سازندگی بود و کشور به پیشرفت و دانش نیاز داشت.
در رشته پزشکی دانشگاه اصفهان قبول شدم. شرایط دانشگاه طوری بود که احساس کردم باید در مسائل مذهبی قویتر وارد شویم. برای همین با نماینده ولیفقیه دانشگاه هماهنگ شدم و در خوابگاه انجمن اسلامی تشکیل دادیم. 5هزار دانشجو در خوابگاه بودند و استقبال خوبی هم از برنامهها میشد. دوستانم شبها تا دیروقت درس میخواندند، من تا دیر وقت به دنبال برنامهریزی برای برگزاری مراسمهای مذهبی در اعیاد و شهادتها بودم.» دکتر مظفری باز هم گوشزد میکند آنجا نیاز بود در کنار تحصیل روی مسائل مذهبی کار شود من هم پذیرفتم. چون برایم مهم بود از انقلابی که با خون جوانها به اینجا رسیده نگهبانی شود. در این راه هر کاری لازم باشد انجام میدهم. فرقی نمیکند چه کاری.
سال دوم دانشگاه سیدکاظم تصمیم میگیرد ازدواج کند و زندگی مشترک تشکیل بدهد «هرجا خواستگاری میرفتیم به عروس خانم میگفتم به اینکه الان دانشجوی پزشکی هستم نگاه نکنید اگر این کشور سبزیفروش هم لازم داشته باشد پزشکی را ترک میکنم و سبزیفروش میشوم. حتی میگفتم فکر نکنید از پزشک شدن دنبال پولدار شدن هستم کشورمان پزشک لازم دارد و برای خدمت به مردم دنبال این رشتهام.»
دکتر مظفری با همکلاسی خواهرش در شهرشان ازدواج میکند. همسرش هم در کنکور مامایی قبول میشود و او نیز درسش را ادامه میدهد.
دکتر مظفری 7سال درسش را در اصفهان تمام میکند، در این سالها او عصرها پرستار بیمارستانی است و روزها به دانشگاه میرود « 25هزار تومان کرایه خانه میدادم و 16هزار تومان از پرستاری به من حقوق میدادند. برای اینکه از پس خرج و مخارج خانه بربیایم به جای دکترهای دیگر شیفت شب قبول میکردم.
در دوره انترنی آنقدر دکترها و کادر بیمارستان قبولم داشتند که بعد از اینکه درسم تمام شد مدتی را در پژوهشکده به همراه پزشکانی که تخصص داشتند و مویی در طب سپید کرده بودند کار پژوهشکی انجام میدادم. آنها از دیدن من در تیم تحقیقاتی تعجب میکردند از طرفی هنوز پزشک عمومی بودم و دلم میخواست تخصص قلب و عروق بگیرم. از پژوهشکده بیرون آمدم تا مدتی را مطب دایر کنم و در کنارش برای گرفتن تخصص درس بخوانم. پدرم که متوجه ماجرا شد اصرار کرد که به شهر خودمان بروم و به مردم خودمان خدمت کنم.»
مظفری سال 79در رشت به همراه همسرش مطبی شبانهروزی باز میکند تا در کنارش با فراغ بال درس بخواند « با سرمایهگذاری دوستانم مطب مجهزی در رشت به راه انداختم مریضها هم زیاد بودند طوری که از اول صبح تا 8شب در مطب کار میکردم، اما باز نمیتوانستم همه مریضها را ویزیت کنم. این روال ادامه داشت تا اینکه شبی بارانی سیمها اتصالی کرد و مطب در آتش سوخت. در این آتشسوزی تمامی لوازم مطب خاکستر شد. این موضوع باعث شد درگیر مشکلات مالی شوم و نتوانم تخصصم را بگیرم.»
آنطور که آقای مظفری میگوید فرزندان باهوشی دارد چنانکه جهشی درس میخوانند و خیلی زودتر از موعد دیپلم میگیرند. از سال 88دخترآقای دکتر در حوزه علمیه مشهد پذیرفته میشود و این باعث میشود خانوادگی به مشهد کوچ کنند«یکی از شروط حوزه برای تحصیل اقامت در مشهد بود. به مشهد کوچ کردم و از همان اول در عبادی مطب زدم. همان ماههای اول با هیئت امنای مساجد خیابان عبادی هماهنگ کردم و روزهایی در ماه بیمارهای نیازمندی که مسجد معرفی میکرد رایگان ویزیت میکردم. هنوز این روال ادامه دارد و روزهای مختلف در ماه به ویزیت مردم میروم.»
دکتر مظفری بر این باور است که برای اینکه به حکومت جهانی حضرت مهدی پیوند بخوریم باید همه نیکی کردن را سرلوحه زندگیمان قرار بدهیم.
دکتر مظفری در اردوهای جهادی شرکت میکند و مردم را رایگان درمان میکند. به مساجد مختلف در حاشیه شهر میرود و مردم را رایگان ویزیت میکند. صندوق سفیدرنگ روی میز من را یاد دکتر شیخ میاندازد، اما آنچه که بعد از صحبت با دکتر مظفری به آن پی میبرم این است که دکتر شیخ حق ویزیت توی صندوقش را برای خودش برمیداشت، اما دکتر مظفری بیش از 4سال است که حتی یک ریال از آن پول ویزیت را خرج خودش نمیکند « ویزیت پزشک عمومی 32هزار تومان است، ولی 20تومان را به بیمارم میبخشم، اما هر مریضی هر چقد دلش خواست در این صندوق میاندازد. اگر پول نداشت همان 10یا 12هزار تومان را هم واریز نمیکند.
منشی از بیمار میپرسد همان مقدار وجهی که در صندوق انداخته را میخواهد در چه زمینهای هزینه شود این مریض است که تصمیم میگیرد مثلا به سیل زدهها کمک کند، خرج ایتام شود و...»
بعد از فرمان رهبری در زمینه فرزند آوری 3فرزند به خانواده 4نفره دکتر مظفری اضافه شدند. اکنون دکتر مظفری 5فرزند دارد، اما با وجود سالها طبابت نه خانهای دارد و نه ماشینی«از همان سالی که به مشهد آمدم تا حالا در خیابان عبادی مستأجر هستم، خودروی شخصی هم ندارم. یا پیاده به مطب خودم و درمانگاه شهرداری رفت وآمد میکنم و خانوادهام هم از اتوبوس استفاده میکنند. همه ویزیتی که مردم میدهند به حساب مقام معظم رهبری واریز میشود چون اعتقاد دارم اگر امام قوی باشد با قدرت بیشتری به مردمش رسیدگی میکند. هنوز هم برای خرج و مخارج زندگیام در شیفت شب در درمانگاهها طبابت میکنم .»
آقای دکتر چند سالی است که خادم حرم امام رضا(ع)است و در شیفتش خادمان حرم را ویزیت میکند به قول خودش خادم خادمان است. او تا حالا سفر خارجی نرفته و مانند برخی پزشکان لاکچری زندگی نمیکند «تمام این سالها به جز 4سال اخیر که در اربعین با خانواده به کربلا میرویم سفر نرفتهام. فرصت سفر حتی در داخل کشور را هم ندارم.»
پیرزن لنگ لنگان پلهها را برای رفتن به مطب دکتر مظفری بالا میآید. خودش میگوید از نیشابور آمده است. آوازه دکتر به شهرهای مجاور هم رسیده است. با خودم فکر میکنم تعداد این مدل آدمها اگر بیشتر بود خیلی از مشکلات مردم کشورمان حل میشد.